Friday, January 31, 2003
گزارش مراسم افتتاحيه بيست و يکمين جشنواره سينمايی فجر در تهران
امروز به لطف چند تن از دوستان دعوتنامهء مراسم افتتاحيه جشنواره فجر نصيبم شد! از ساعت 7 قرار بود مراسم شروع بشه. ساعت 6.5 خودمو رسوندم به محل برگزاری همايش، محل دائمی نمايشگاههای بين المللی تهران، سالن ميلاد.
ساعت 7 رفتيم توی سالن. حدودای ساعت 7.5 مراسم با قرائت قرآن شروع شد. مجری برنامه هم کسی نبود جز آقای اينانلو، مجری خوش صدای شبکهء جام جم که انصافا هم خيلی مسلط بود و مرتبا سوتيهای برگزارکنندگانو جمع و جور ميکرد. بعد از قرائت قرآن، عليرضا عصار يک آهنگ زيبا اجرا کرد که اختصاصا برای جشنواره تهيه شده بود. موضوعش هم سينمايی بود و حکايت ميکرد از روزای اوج بازيگری و بعد روزای زوال اون. از اينجور شروع شدن برنامه ميشد حدس زد که همه ميخوان انتقاد کنن. بعد از ترانهء "سينما"، مراسم تجليل از حميده خيرآبادی، داريوش مهرجويی، سعيد پورصميمی، مهرداد فخری (فيلمبردار) و منوچهر طيب (مستند ساز) برگزار شد. که البته جوايز هريک از اين افراد رو هم افراد معروفتر اهدا ميکردن که عبارت بودند از: بهرام بيضايی، ناصر تقوايی، محمدعلی کشاورز و عزت الله انتظامی. البته در ميان تقديرشدگان داريوش مهرجويی ظاهرا با بهانهء کسالت غايب بود.
پس از اهدای جوايز و تقدير از پيش کسوتان، دبير جشنوارهء فجر آقای محمدمهدی عسگرپور (که مديرعامل بنياد سينمايی فارابی هم هست) سخنرانی کرد و من چيز زيادی متوجه نشدم!! بعد از اون هم باز يک تقدير و تشکر کوچولوی ديگه و بعد دوباره عصار با ترانهء "مسلمانان" وارد صحنه شد! البته قبل از عليرضا عصار هم احمد مسجدجامعی 15 دقيقه ای حرف زد. من اصلا از مسجدجامعی خوشم نمياد، يک سخنرانی سرد و مسخره و نامربوط! حين سخنرانی مسجدجامعی با خودم فکر ميکردم که اگه الان مهاجرانی ميخواست اينجا حرف بزنه چيا ميگفت و اين چيا ميگه! خلاصه به اين ترتيب قسمت اول مراسم افتتاحيه تموم شد پس از نيم ساعت استراحت فيلم "مشيت الهی" به کارگردانی يک فلسطينی که متاسفانه اسمشم يادم نيست به نمايش گذاشته شد که البته من قبل از شروع فيلم اومدم بيرون.
در حاشيه:
- حضور چهره های مشهور در ميان جمعيت بسيار چشمگير بود و من از هر 5 نفر حداقل يک نفرو ميشناختم!
- نکته دوم سيستم صوتی بسيار افتضاح سالن ميلاد بود! اول مراسم حدود 40 ثانيه بلندگوها فقط جيغ کشيدن!! و ملت کم مونده بود کَر بشن.
- نکته خوش مزهء بعدی، ساندويچ کالباس و نوشابه ای بود که به همه دادن، ساندويچها همه از ساندويچی آيــدا تهيه شده بود.
- عزت الله انتظامی وقتی ازش دعوت شد برای اهدای تقديرنامهء پورصميمی بياد رو صحنه از مردم خواست به احترام پورصميمی بجای دست زدن سرپا بايستن! و همه هم ايستادن و برای آقای پورصميمی دست زدن!
- هنگام سخنرانی آقای مسجدجامعی (وزير فرهنگ و ارشاد اسلامی) مردم مرتب دست ميزدن، يعنی زود تمومش کن و برو پی کارت!
- تو هفتهء گذشته در يک اقدام عجيب معاون سينمايی وزارت ارشاد عوض شد. يعنی آقای پزشک عزل و آقای حيدريان منصوب شده بود. اين مسئله برای هرکس که سخنرانی ميکرد مهم بود. بنحوی که حتی مسجدجامعی چند دقيقه ای از سخنرانيشو اختصاص داد به توجيه اين عزل و نصب!
- بهرام بيضايی، عزت الله انتظامی و محمدعلی کشاورز بشدت از فضای چند سال اخير سينمای ايران انتقاد کردن و ناصر تقوايی هم انتقاد شديدی کرد از سانسوری که نسبت به فيلمهای قديمی اعمال ميشه. ولی مسجدجامعی به هيچ يک از اين انتقادات در سخنرانيش پاسخ نداد. عزت الله انتظامی هم يک جملهء عجيب گفت: "بايد حمايت کرد از هنرمندانی که وقتی انقلاب شد، از مملکت خارج نشدند و زير بمباران به کار خود ادامه دادند!"
اين مراسم برای من که خيلی جالب بود، واقعا وضعيت سينمای ايران بعد از انقلاب خيلی بهتر شده. نميدونم چه فشارهايی به دست اندرکاران سينما مياد که اينقدر انتقاد ميکنن ولی ميدونم که حق هم دارن. از جسارت تک تک هنرمندای سينما لذت بردم، جلوی وزير بجای تملق و چاپلوسی هر کس يک تيکه ای مينداخت!
برای اطلاعات بيشتر ميتونيد به سايت بنياد سينمايی فارابی، بخش جشنواره ها مراجعه کنيد. تقريبا تمام امور جشنواره، هرساله بر عهدهء اين نهاد قدرتمند سينمايی ايرانه.
Thursday, January 30, 2003
چه دردسری داشتم ديروز! يادتونه از اون دختر فاميلمون براتون گفتم؟! امروز به من زنگ زد و خواست ترتيبی بدم که بتونه دوست پسر عزيزتر از جونشو زيارت کنه! منم گفتم باشه تو با طرف برو بيرون، به مامانت هم بگو با بابک بيرونم، من خودم يجوری مامانتو ميذارم سرکار!
خلاصه از ساعت 3 بعداز ظهر که ايشون با دوست پسرشون قرار داشتن تا ساعت 7.5 که رسيد خونه، مامانش 5 بار به من زنگ زد!! يکبار گفتم تو سينماييم رفته دستشويی! يکبار گفتم رفته بوفه خريد! يکبار الو الو کردم و مثلا صداشو نشنيدم!! خلاصه فيلمی بازی کردم ! عجب دوره زمونه يی شده بخدا!
مورد بعد اينکه امشب يک جايی دعوتم صفـــــا! گزارش کاملشو سعی ميکنم فردا بنويسم. مطمئنا خيلی حال خواهيد کرد.
راستی، راستی... تا يادم نرفته بگم که اين فيلم
"کلاه قرمزی و سروناز" رو از دست نديد که نصف عمرتون برفناست!! فوق العاده شاهکاره. من که خيلی حال کردم. مخصوصا اگه بچه داريد تو خونتون تا 7-8 سال حتما ببريدش تا اين فيلمو ببينه، خيلی آموزندس. قويترين مفاهيم احساسيو راحت بخورد بچه ها ميده...
آريل شارون در انتخابات اسرائيل پيروز شد!
مطمئنا خبری خوشحال کننده تر از اين برای جنگ پرستان عالم وجود نميداشت! مردکی از قبيلهء زور و ستم، قاتلی از دهکدهء هيتلر! خون آشامی مخل آسايش جهانی، همچون صدام! و آدمکشی بی رحم همچون بن لادن مجددا بر کرسی قدرت در اسرائيل تکيه زد! فردی که با تسلط بر اقتصاد جهانی چکمه پولادين خود را بر کوخهای خاک اندود مظلومين فرود آورد! و آنچه امروز مفقود است، و يا شايد ميان اين همه صدا به گوش نميرسد، فرياد دادگاه محاکمه جنايتکاران جنگيست!
به اين ترتيب با خوشبينانه ترين ديدها نيز نميتوان سايهء وحشت و مرگ را بر خاورميانه ناديده گرفت!
. . .
Wednesday, January 29, 2003
اين آقای الويری يادتونه که مدتی شهردار تهران بود؟ من ازش خيلی خوشم ميومد! چون در يک مورد از ابتدای انقلاب ايران تا امروز من جسارتی مشابه جسارت ايشونو نديدم!
از اول انقلاب همه داد زدن که هرچی سرمايه داره دزده و غارتگر بيت المال! ميگفتن هر کی پولداره نون فقيرها رو خورده! و به اين ترتيب اولا سرمايه دارها شروع کردن يا از ايران رفتن و يا مخفی کردن سرمايشون! مثلا تو صفحه حوادث يک روزنامه يی نوشته بود که دزد رفته خونهء يک نفر و 300 ميليون تومان دلار و سکه دزديده! ميدونيد 300 ميليون پول نقد يعنی چی؟! يعنی يک کارگاه کوچيک با حداقل ايجاد اشتغال برای 10 نفر! اون وقت اين آقا از ترس اتهام و ماليات و ... مجبور شده پولشو بصورت راکد و يا سکه و دلار تو خونه قايم کنه!
دوما اين شعار مقابله با سرمايه داری باعث شد تا فقرا با جسارت تمام به مقابله با سرمايه دارها بپردازن! يعنی تحقير سرمايه دار شروع شد! و خوب ميدونيم که تحقير سرمايه دار در يک مملکت مساويه با رکود اقتصادی!
اين آقای الويری تنها مسئولی بود که در دوران مسئوليتش در يک سخنرانی وقتی اونو به سرمايه دار بودن متهم کردن، گفت: من درحاليکه احترام بسيار ويژه ای برای قشر سرمايه دار قائلم، اما سرمايه دار نيستم، ولی دوست دارم سرمايه دار باشم!
خوب اين خيلی جملهء بزرگی بود (کاری به راست يا دروغش ندارم) تو جامعه ای که سرمايه دار بودن مساويه با دزد بودن! و ميدونم که تنها مقامی بود تو جمهوری اسلامی که به حمايت از سرمايه داران برخواست و البته ديديم که جوابشم گرفت با زندان و جريمهء نقدی و انفصال و...
Tuesday, January 28, 2003
هنوز دقيق نميدونم که دليل آزاد کردن آقای منتظری چيه. متاسفانه ايشون آدم بسيار ساده لوحيه! و فقط با استفاده از قدرت مرجعيتش هر حرفی دلش ميخوادو ميزنه. کسی هم البته جرات نداره چيزی بهش بگه، چون آقای خمينی اول انقلاب گفت: مرجع کُشی راه نندازيد.
اين آقای منتظری تا وقتی که جانشين آقای خمينی بود، نظام ايرانو دمکرات ترين نظامها ميدونست و دقيقا از فردای برکناريش داد سخن گشود که هوار، دمکراسی را کشتند!
بهتره يادمون نره که از اصلی ترين تئوريسين های ولايت فقيه همين آقای منتظری بود و حالا چون از جانشينی آقای خمينی محرومش کردن اينجوری منتقد شده! البته من معتقدم که هر آدمی هرجايی نظرشو عوض کنه قابل احترامه و نبايد بگيم چرا نظرشو عوض کرد. اما اين آقای منتظری تا وقتی قائم مقام بود اصلا انتقاد نميکرد و بعدش تازه منتقد شد!
با اين حال بنظر من اگه آقای منتظری واقعا حرفايی که ميزنرو قبول داره و بخاطر جاموندن از قافلهء قدرت بر زبون نمياره، شخصيت محترم و بزرگيه؛ خدا داند...
عجب روزگاری شده! امروز فهميدم که فاصلهء اجتماعی تو ايران خيلی عميق تر و وخيم تر از فاصله اقتصاديه! فاصله اقتصادی حداقل تو يک خانواده وجود نداره، اما فاصله اجتماعی دقيقا تو خونواده ها بوجود اومده! بين خانواده و فرزندان! بذاريد کل ماجرا رو براتون بگم:
من تو فاميل محرم اسرارم! هرکی جايی گير ميکنه، نه برای مشورت بلکه فقط برای درددل، با من صحبت ميکنه. و خداييشم دهنم تو اين موارد کاملا بستس! اگه بخوام دهنمو باز کنم و هرچی ميدونمو بگم مطمئنا چيزی از خانواده چند هزار نفری ما باقی نخواهد موند!! امروز صبح دختر يکی از بستگانم که اتفاقا خيلی هم با من درددل ميکنه بهم زنگ زد و شروع کرد به گريه! 20 دقيقه فقط گريه کرد! ديدم وضع روحيش زياد جالب نيست گفتم بهتره حرف نزنم و بذارم فقط اون حرف بزنه! دلش خيلی پُر بود طفلک! فکر نکنيد از بقال سر کوچه يا از دوست پسرش شاکی بود! نه، شکايت اون از مادر و پدرش بود! مادر و پدری که مثل خيلی از مادر و پدرای ايرانی از روی عشق و محبت بچه هاشونو دونه دونه آتيش ميزنن! نميدونم آخه آزاد بودن يک جوون، صحبت کردن با يک پسر يا دختر ديگه، ارتباط داشتن با مردم اجتماع چه بار منفی برای اون خونواده محسوب ميشه؟! آخه مگه اين بچهء تو نيست؟ مگه تو تربيتش نکردی؟! مگه ادعات نميشه که تربيت تو درسته و مشکل نداره؟! پس چرا به محصول تربيتی خودت اطمينان نداری؟! چرا چارچشمی هواشو داری؟! چرا چشم و گوش بسته بودن دخترو مصداق پاک بودنش ميدونيد؟! ميخواد بره مهمونی، خوب بره... دلش پيش مادر و پدرشه! وقتی قدرت و انرژی عشق به پدر و مادر تو وجودش باشه هيچ پسری نميتونه از اون دختر سوءاستفاده کنه. يک نگاهی به ازدواجای قديم بندازيد! صبح پسره اومده خواستگاری و دختر و پسر برای اولين بار همديگرو ديدن، فرداشب هم مراسم عقدکنون برگزار ميشه!! خوب درگيريهای خانوادگی امروز يکی از نتايج افتضاح اين شکل خواستگاريه ديگه! وقتی دختر و پسر 2 سال 3 سال باهم باشن و قشنگ خلق و خوی همديگه اومده دستشون ديگه نه عطش عشق و نه عطش شهوت باعث نميشه که اونا از روی اجبار تصميم گيری کنن! همه کارشونو با هم کردن، عشقشونو به هم عرضه کردن و حالا فقط و فقط برای "ما" شدن به ازدواج فکر ميکنن! نه برای کنجکاوی و شهوت و عشق و از اين چيزا!
توروخدا يک کم بذاريد چشم و گوش بچتون باز بشه، نذاريد فردا تو خونهء خودش همسرشم بدبخت کنه بخاطر ندونم کاريه امروز شما!
نذاريد دخترتون برای فرار از شما به هر کس و ناکسی مراجعه کنه! فرض کنين من اهل سوءاستفاده باشم و هزار ندونم کاری کنم و اين دختره بدبختو بيچاره ترش کنم! اون وقت خيالتون راحت ميشه؟!
يک کم چشماتونو باز کنين! بچتون خودش چشم داره! بخدا عقل هم داره! بذاريد خودش برای موقعيتهای خودش تصميم بگيره...
. . .
آدم وقتی دوروز از خونش دور باشه تازه قدر خونه زندگيشو ميدونه ها! تو اين دوروز وبلاگو هم ول کرده بودم به امون خدا! البته سروش بدقول (حالا بعدا ميگم چرا بدقول) لحظه به لحظه گزارش ميداد!
ديروز يک مسئلهء خيلی جالب پيش اومد. يکی از همکارام که اتفاقا از تحصيلات بسيار بسيار بالايی برخورداره و مورد احترام همس اما يک کمی پَخمَس اومد پيشم و گفت آقای ...... ميگن شما خيلی کامپيوتر حاليته!! (البته از ديد اون!) و بعد از 2 ساعت زبون بازی فهميدم دردش چيه! ايشون دربه در دنبال فيلم پُرنو ميگشت!! و فکر کرده بود شايد من داشته باشم! خلاصه خيلی برام جالب بود که يک کارشناس حرفه ای و تحصيل کرده دنباله اينجور فيلماس! ايشون حدود 30 سالشه و مجرد و همونطور که گفتم يک مقدار هم پخمه تشريف دارن! اون وقت هر گردن کلفتی از راه ميرسه ميگه ما به آقای فلانی (همون پسره) افتخار ميکنيم!! آخه اينم افتخار داره؟!
يک دردسر ديگه يی هم که داشتم اين بود که بايد به يک آقای 58 ساله که حتی الفبای انگليسی هم بلد نبود، ويندوز ياد ميدادم!! خداييش پدرم در اومد تا copy و paste ياد گرفت! خدا نصيب نکنه!
و يک چيز بد! بچه های دانشگاه 2 تا از نمره هامو بهم گفتن! خوب نبود :(
امروز يک تلفن خيلی خوب هم داشتم... همينجور هوس کردم به يک دوست قديمی زنگ بزنم و در کمتر از 2 دقيقه تصميم خودمو عملی کردم! برای همين خودم هم سوپرايز شدم!
يادتونه گفتم يک خواننده اومده که 30 درصد مردم آمريکا ميگن مايکل جکسون آيندس؟
ديروز بالاخره چشمم به جمال ايشون روشن شد، Justin timberlake. بنظر من که عمرا به گرد پای مايکل هم نميرسه. فقط فيگورای قديميه مايکلو ميگيره و سعی ميکنه تو رقص ادای اونو دربياره. البته با اين تفاوت که حرکات مايکل طبيعی بود و حرکات آقا جاستين، کامپيوتريه! تمام ويديوهايی که ازش نشون ميیدن با کامپيوتر روشون کار شده و کمتر حرکات طبيعی داره!
مردم آمريکا هم سليقشونو از دست دادن! البته من از مايکل زياد خوشم نمياد اما بهرحال هنرشو که نميشه منکر شد.
. . .
Sunday, January 26, 2003
از فردا بعد از 2 هفته مرخصی امتحانات، دوباره بايد برم سرکار. کارو دوست دارم اما محيطای اداری ايران و سيستم بوروکراسی اون واقعا خسته کنندس. تنها دستوری که به مغزم دادم اينه که کوچکترين ارزشی برای شرکت قائل نشم و کمترين تاثيری هم از محيط کار نگيرم.
هفتهء ديگه نامزديه يکی از دوستامه! داشت ماجرای خواستگاريشو تعريف ميکرد و صحبتاشو با نامزدش. گفت دختره از من خواست مشروب نخورم، منم ازش خواستم تو مهمونيا اونجور لباس بپوشه که من صلاح ميدونم؛ هردومون موافقت کرديم!
عجب آدمايی پيدا ميشن! خوب وقتی دختره خودش مايل به پوشيدن يک لباسه چرا الکی بيايم بزور لباس ديگه يی تنش کنيم؟! يعنی اولين برخورد اين دوتا شرط و شروطی شده! يعنی عملا پسره تهديد کرده گفته اگه تو مهمونی لباس سکسی بپوشی منم ميتونم مشروب بخورم! بابا مگه لباس آزاد پوشيدن زنتو ازت ميگيره؟! مگه با محدوديت و فشار ميتونی زنتو مجبور کنی که چی بپوشه و چی نپوشه؟! چيکار بکنه و چيکار نکنه؟! ميخوای ده سال ديگه همينو بزنه تو سرتو بگه: "تو از اول حسود بودی"؟!
ميخوای لباس به اصطلاح پوشيده تنش کنی تا در عوض برای ارضای خودش روحشو برای هرکس دلش خواست لُخت کنه؟!
متاسفانه از اين شرط و شروطها تو خواستگاريهای ايرانی خيلی رسمه و عجب رسم مضخرفی هم هست!
. . .
Saturday, January 25, 2003
نميدونم اين Sharemation باز چه مرگشه!
واقعا اعصابمو خورد کرد ديگه...
بابت تصاوير و مخصوصا روزنامه معذرت ميخوام.
کسی هست که در مشاهدهء تصاوير مشکل نداشته باشه؟
سوال: کسی ميدونه اين مشکل ممکنه از چی باشه؟! آخه Sharemation ظاهرا درسته!
تکميل: موقتا ميتونيد اون روزنامرو اينجا ببينيد.
سيستم آمارگيری دوباره راه افتاد...
Friday, January 24, 2003
حسين درخشان ديروز يادی کرده بود از روزنامه های مونتاژشده، همون موقع به بايگانی عکسام مراجعه کردم و يکی از همين روزنامه هارو پيدا کردم... يادش بخير، طراح اين کار يکی از دوستانی بود که الان فکر کنم استراليا باشه.
بريد و يک نگاهی به اين روزنامه بندازيد.
نکته: قانون کپی رايت رعايت شود! :)
رفتی و از رفتن تو
قلب آيينه شکسته
کوچه ها در خلوت شب
پنجره ها همه بسته
آسمان خاکستری رنگ
بغض باران در نگاهش
خنجری در سينه دارد
تودهء ابر سياهش
بی تو من
از نسل بارانم؛ بارانم؛ بارانم
چون ابر
بهارانم
گريانم، گريانم، گريانم
بی تو من با چشم گريان
سيل غم بُرد آشيانم
خواب سرخ بوسه هايت
مينشيند بر لبانم
بی تو من
از نسل بارانم؛ بارانم؛ بارانم
چون ابر
بهارانم
گريانم، گريانم، گريانم
بی تو من با چشم گريان
سيل غم بُرد آشيانم
خواب سرخ بوسه هايت
مينشيند بر لبانم
از نوشتن اين ترانهء زيبای حبيب هيچ هدفی نداشتم! فقط ديدم خيلی زيباس هوس کردم اينجا هم بنويسمش! فکر بد نکنيد!!
يک انتخاب خيلی مهم در چند روز آينده پيش رومه... انتخابی که برای زندگيم خيلی مهم و حياتيه.خوشبختانه در وضعيت روحی مناسبی هستم و فکر کردن و انتخاب برام چندان سخت نيست. اما بهرحال اهميت موضوع يک کمی استرس وارد ميکنه که البته اين يک کمی کارو سخت ميکنه...
هميشه سعی کردم وقتی انتخاب ميکنم بعدش پشيمون نشم، قبلا وقتی ميخواستم تصميم بگيرم زياد فکر نميکردم، فقط و فقط احساسی بود. اما الان نياز به کمی تعقل هست، هرچند هنوزم معتقدم که احساسات بهترين راهنماس. اصلا دوست ندارم احساس ندامت بياد سراغم، برای همين قبل از قطعی شدن تصميم بايد مطمئن بشم که بهترين انتخاب همينه... برای تعطيلات 22 بهمن ميخوام برم مسافرت، که البته دو جايی که مدنظرمه برای سفر کردن، هيچ کدوم موقعيت فکر کردن و تصميم گرفتن ندارن اما خوبيشون اينه که آمادگيمو برای انتخاب بيشتر ميکنه.
اين آهنگ forgotten از joe satriani عجب چيزيه... بزور روح آدمو ميکشه ميبره و تو قعر واقعيت پرت ميکنه! اصلا آدمو مجبور ميکنه که فکر کنه! آدمو مجبور ميکنه که از ساده انديشی دور بشه! ميکشه ميبره تو اوج واقعيت و وقتی که خوب آتيش به جونت انداخت و از دنيای واقعی و خشن دوروبر اعصابتو خورد کرد، خودش برت ميگردونه تو دنيای زيبای خودت! چنان آرامشی به آدم ميده که حد نداره! بنظرم هرکسی حداقل يکبار بايد لذت شنيدن اين موسيقيو تو عمرش تجربه کنه!
حالا نميدونم چرا از بين 1502 تا آهنگ يهو winamp اينو انتخاب کرد!!
. . .
چيکار کرده اين Shakira، واقعا کاراش حرف نداره... من که خيلی خوشم مياد ازش. مخصوصا هِيکلش! چه هِيکلی داره. نه مثل اين دختر باربيا ميمونه که تلنگر بزنی استخوناشون ميشکنه و نه مثل اين خِپِلاس! يک هيکل قوی، توپُر و در عين حال زيبا... که البته اين هيکل زيبا تنها و تنها نتيجهء يک چيزه: 9 ساعت رقص در شبانه روز!!! شکيرا رقصو از غذای روزانه هم واجبتر ميدونه، که البته حق هم داره!
سبکش را هم اينجور که معلومه داره عوض ميکنه. داره ميزنه تو مايه های راک. البته نه راک محض... ظاهرا اين بدعتيه که همهء خواننده های آمريکايی (مخصوصا خانومها) راه انداختن که اول با پاپ شروع ميکنن و در نهايت به راک ختمش ميکنن! اين آهنگ Objection يا همون Tango از شکيرا يک جاهايی کاملا بوی راک ميگيره.
اين آهنگ Trough the rain از Marih carrey هم خيلی قشنگه. ماريا کری مدتها بود که آلبوم نداده بود بيرون و حالا پس از جدا شدن از همسر سابقشون (مديرعامل Sony) آلبوم خيلی خوبی داده بيرون. کاش زودتر مطلقه ميشد!
يک پسره هم اومده که ظاهرا 30 درصد مردم آمريکا معتقدن مايکل جکسونِ آينده خواهد بود! نميدونم آيا واقعا به اندازه اون هنرمند هست يا نه... کسی اگه ميشناستش مارو هم بی خبر نذاره.
يک عکس خوب هم سعی کردم پيدا کنم از شکيرا... واقعا هيکلش بی نظيره:
داشتم با شخصی در مورد پديده وبلاگنويسی تو ايران صحبت ميکردم. برگشت گفت هدف بيشتر وبلاگنويسا يک چيزه، Sex!
واقعا آدم احمقی بود! بهش نگفتم اما الان ميگم! دوست عزيز شما چه بخوای چه نخوای پديدهء Sex تو ايران داره روزبروز گسترش پيدا ميکنه. چه وبلاگنويسا باشن چه نباشن تفکر آينده جوونای ايران آزادی بی قيد و شرطه sex خواهد بود.
اغلب مشکلات ظاهرا غيرقابل حلی که امروز اجتماع باهاش مواجهه نتيجهء بی توجهی بافت سنتی ايران به اين پديدس! چشاتونو باز کنيد، ميبينيد که يک جوون تک تک رفتارها و حرکاتش ناشی از ناديده گرفتن شدن اين حق قانونی، انسانی و الهيشه... به چه حقی ميگيد بايد خفه خون بگيره با اينکه زبون برای حرف زدن داره و نکته برای بيان کردن؟!
کدوم کوچه هارو با بن بست کردن تونستيد مسدود کنيد که اين دوميش باشه؟ متاسفانه حکومت هم خوب داره از اين حماقت اغلب خانواده های ايرانی سوء استفاده ميکنه و بقول معروف ميگه "اينا که خودشون ميخوان سواری بدن، من چرا سواری نگيرم؟!" و با همين ترفند چشم و گوش جوونو ميبنده و تو 27-28 سالگی (تازه اگه امکانات معمولی داشته باشه!) اين آقا يا خانوم ميخوان تشريف ببرن تو يک اتاق و تازه آموزش ببينن! آموزشی که بايد توی يک عمر به جوون خورونده ميشد حالا با طعم شهوت توی چند دقيقه بايد به اين بدبخت منتقل بشه! مطهری ميگفت بايد شب زفاف شب پادشاهی جوون باشه!! آخه اين چه حرف مضخرفيه! اصلا اگه پسره يا دختره بيماريه جنسی داشت و هزار مرگش بود بايد بعد از عروسی متوجه بشه؟! حالا که يک انسان ديگرو بدبخت کرده؟! شايد اين بشر از نظر روانی اصلا با Sex مشکل داره! اصلا ارضا نميشه (که وجود داره اين مورد) يا اصلا از اين رابطه متنفره! بايد شب زفاف دوزاريش بيفته؟! نبايد قبلش بدونه که بابا کجا داره ميره و قراره چه غلطی بکنه؟!
خلاصه اين سکس الان شده بيماری همه گير و مخصوصا واگيردار بين جوونای ايرانی! اگه با يکيشون صميمی بشی از اولين موردی که باهات صحبت ميکنن همينه! همشونم ادعاشون ميشه که ميدونن چيکار دارن ميکنن، ولی متاسفانه يک قرون بارشون نيست!
دخترام که از ترس بدنامی و حرف مردم تو صدتا پستو قايم ميشن و بعد تازه عکس پسررو ميبوسن!!! آخه اين چه وضعشه؟! چه شيرتوشير بازاريه که راه انداختيد؟!
من نظر خودمو ميگم و اونم اينه که راه چاره Sex تو ايران فقط يک چيزه: آزادی بی قيد و شرط!
واقعا که مضخرفترين درسی که تو زندگيم خوندم "معارف اسلامی" بوده! اراجيفی توش نوشته که به هيچ وجه حتی با خود اسلام هم ارتباطی نداره! يک مدينهء فاضله فرض ميکنن که همه چيز بايد توش ايده آل باشه، اين عملا يعنی "غيرممکن"! چون هيچ راهی برای دستيابی به اين مدينه فاضله مد نظرشون نيست جز رياضت و سختی در دنيا!!
. . .
Thursday, January 23, 2003
امروز عجب روزی بود! از صبح با سروش و مادرِ بچه های سروش رفته بوديم تو شهر. جناب سروش يک پروژه عکاسی از بيلبُردهای تهران همچنين تبليغات پشت اتوبوسها داشتن... کلی حال داد + کلی خستگی! خيلی وقت بود اندازه امروز رانندگی نکرده بودم!
تو خيابونای شلوغ تهران مثل اين ماشين پليسا اتوبوسهارو تعقيب ميکردم تا جناب سروش فرت و فرت عکس بندازن! ناهار هم سروش مهمونمون کرد آينه ونک! البته سروش اهل اين لارژبازيا نيست، ولی بمناسبت شغل پردرآمد جديدش مجبور شد يک کم پياده شه! بعدازظهر هم مارو بُرد يک کافی شاپ تو فاطمی. البته کافی شاپو بخاطر من نرفتيم، بلکه جناب سروش بخاطر مادر بچه هاشون مجبور شدن از اين کارا کنن! :))
نميدونم سروش اگه اين متنو بخونه چی ميگه... خوشحالم که الان نزديکش نيستم!
. . .
Wednesday, January 22, 2003
بايد يک اعترافی بکنم! از اولين روزی که شروع به درس خوندن کردم در سن 7 سالگی، هرگز به اندازهء امروز خر نزده بودم!! تابلو شدم تو دانشگاه!
ساعت 11 امتحان اولم بود و بد ننوشتم، بعد از امتحان فهميدم که شايد 16-17 بشم. نکتهء عجيبی که بعد از امتحان اول ديدم اين بود که يکی از آقايون دانشجو 23 صفحه پاسخ سوالاتش بود!! 23 صفحه ورق سياه کرده تو 110 دقيقه! واقعا کفم بريد! طفلک دست راستش تماما سرخ شده بود!
بعد از امتحان اول بنده وارد روحيهء خرخونی شدم! تا ساعت 3.5 تو محوطه دانشگاه سرگرم مطالعه بودم! امتحانيم که داشتم من تنها پسر موجود بودم بين 50 تا دختر! و شايد به همين دليل خرخونيم خيلی تابلو شد! قبل از شروع امتحان يکی از دخترا اومد گفت: شما از قيافتون ميباره که خر زديد!! اگه بهم نرسونيد ميفتم!! طفلک داشت گريش ميگرفت! منم غيرتم گل کرد و گفتم خيالی نيست، برو هواتو دارم!
خلاصه از 5 تا سوال، 3 تاشو مو به مو براش گفتم! مراقب هم هی ميومد بهش ميگفت چرا اينقدر اين آقارو اذيت ميکنی! خيلی شانس آورد دختره که جامو عوض نکرد. بعد از امتحان هم طفلک 1 ساعت تشکر ميکرد... جالب اينجاس که وقتی ازش پرسيدم چند ميشی گفت 12 ! يعنی خودش حتی يک کلمه هم علاوه بر اونايی که من بهش گفتم ننوشته بود!!
خلاصه امروز امتحانای خيلی خوبی بود و احتمالا ميزنم تو گوش نمره!
Tuesday, January 21, 2003
امروز 2 تا امتحان پشت سر هم دارم! عجب برفی هم مياد! از ساعت 4 صبح که برف شروع شده تا الان يک خروار نشسته و همچنان هم ادامه داره! پارسال همين روزا امتحان اقتصاد عمومی داشتم، برف خيلی وحشتناکی هم نشسته بود، اون امتحانو 10 شدم!! خدا آخر عاقبت امتحانای امروزو بخير کنه!
ديشب بخاطر اينکه يکی از مطالب وبلاگو مجبور شدم پاک کنم خيلی اعصابم خورد بود، ترجيح ميدم تعداد خواننده های وبلاگ از انگشتای دستم کمتر باشن ولی در عوض مجبور نشم مطالبمو بخاطر اينکه ديگران ناراحت ميشن پاک کنم! بهرحال اينم رسميه که وبلاگنويسای عموما داخل ايران بايد رعايت کنند! خلاصه ديشب به غيرت نوشتاريم کلی برخورد!!
البته همينجا لازم ميدونم اگه اون شخص، متن مورد نظرو خونده، ازش معذرت خواهی کنم. ولی بهرحال کل اون مطلب نظر شخصی من بود و ميدونم که زياد از نظرات شخصی شما دور نيست.
قاط قاطم! اعصابم خورد شد، چون مجبور شدم يکی از مطالبيو که خيلی دوست داشتم از تو وبلاگ پاک کنم... . بابا توروخدا بذاريد وبلاگم حداقل مال خودم باشه، حرفای خودمو بزنم، اون چيزی که دوست دارمو بگم، اون فريادی که دوست دارمو بزنم... اصلا به هرکس دلم ميخواد توهين کنم! توهين نکردما، ولی به هرحال شايد طرف از اون مطلبی که تو سايتم بود خيلی ناراحت ميشد (که حق هم داشت!) حالا هم نميدونم طرف اون متنو خونده يا نه، اما بهرحال پاکش کردم ولی مطمئن باشيد تو روزهای آينده که آبها از آسياب بيفته دوباره پابليشش ميکنم. خدا خدا ميکنم تو چند دقيقه ای که فرصت داشته، نخونده باشه! خيلی بد ميشه، بهرحال تو ايران و جامعه سنتی و غبارگرفتهء ايران زندگی کردن از اين دردسرها هم داره ديگه! خلاصی هم ازشون نيست! يا بايد بگی گور بابای همه چيز و همه کس، يا بايد تو خودت بريزی و خودتو داغون کنی. که من اهل هيچ کدومش نيستم...
خلاصه خيلی اعصابمو خورد کرد اين موضوع! حيف که به اون شخص خيلی ارادت دارم و قبولش دارم، وگرنه عمرا اعصابم خورد ميشد، پاکشم نميکردم!
. . .
Monday, January 20, 2003
امروز سيزدهمين سالگرد درگذشت بانوی آواز معاصر ايرانه. بانويی که صداش لطافت عشق بود. بانويی که صداش سرود بودن و موندن را فرياد ميزد.
هايده آوازه خوانی بود فقط برای عشق، صداش زيباترين تفاسيرو از عشق بيان ميکنه. هنگاميکه از حنجره طلاييش واژه عشق بيرون ميومد، نيازی به توضيح و تفسير نداشت چون به اندازهء کافی تاثير گذار بود. هايده را عاشقانه دوست دارم، صداش هنوز پابرجاس و همچنان هم پابرجا خواهد ماند. امروز از صبح دارم هايده گوش ميدم، تنها چيزی که ميتونم بگم اينه که صداش شاهکار و يادگاری بود که خدا فقط ميتونست به قلب ايرانيا هديه بده و نه جماعتی ديگه.
. . .
ای قبلهء من خاک در خانه تو
بی منت می مستم ز پيمانهء تو
ای قبلهء من خاک در خانه تو
در دام توام بی زحمت دانهء تو
من خسته و بيمارم درمان منی
شور شعر و آوازی در جان منی
ای تو هوای هر نفس عشق تو می ورزم و بس
دل کنده ام از همه کس
پناه من تويی و بس
تا در دل تو زنده ام از عالمی دل کنده ام
در خود رها گشتم خوشست، در تو فنا گشتم خوشست
ای قبلهء من خاک در خانهء تو
در دام توام بی زحمت دانهء تو
تويی تويی بهانه ام، شاعر هر ترانه ام
شعلهء شوريدگيم تويی تويی بهانه ام
تو زخمهء ساز منی صدای آواز منی
رمز منو راز منی نقطه آغاز منی
بر جان من آتش بزن، ای عشق من ای عشق من
بايد تو باشی آتشم تا غم در اين آتش کشم
من تو شوم تو قصه هام تا من بسوزانم مرا
بی برگی از تو مردن است اين معنی عشق منست
ای قبلهء من خاک در خانه تو
در دام توام بی زحمت دانهء تو
. . .
زندگی گاهی وقتا چه حالايی به آدم ميده! يا بهتر بگم، آدم چه وقتايی چه حالايی ميتونه با زندگی بکنه...
امروز امتحان خيلی خوبی بود. 4 برگه اندازه a4 برای استاد سياه کردم! فقط واسه 15 نمره!! خيلی حال داد چون اصلا فکر نميکردم اينقدر بتونم بنويسم. آخه رشتهء من جوريه که اصلا نبايد به جوابهای يک کلمه ای و يک خطی اکتفا کنی...
از کلاس که اومدم بيرون ياد خاطره ای افتادم که مربوط ميشه به دوران کنکور. يک کم بی ادبيه، ولی اشکال نداره، خودمونی باشيم!
يک دوست صميمی دارم به اسم نيما، دوران کنکور تمام برنامه هامون مثل هم بود، حتی ساعات درس خوندن و ... من و اين نيما خيلی مسخره بازی در مياورديم موقع درس خوندن. کلی هم بگو بخند داشتيم سر "کنکور دادن" (فعل دادن برای اين عمل خيلی افتضاحه!!) فردای کنکور با نيما رفتيم پيش يکی از دوستان قديمی که خيلی باهاش رودربايستی داشتيم، خواهر دوستمون هم اولين سوالی که ازمون کرد اين بود: ديروز خوب داديد؟!
نیمای احمق هم گفت "بله، راحت تر از اون چيزی بود که فکرشو ميکرديم!!!"
من هم ديگه نتونستم جلو خودمو بگيرم و ترکيدم از خنده! هنوزم که هنوزه وقتی با نيما صحبت ميکنم، نيما ميگه اون دختره با تو بود و من ميگم با نيما بوده!
. . .
Saturday, January 18, 2003
امروز موقع درس خوندن داشتم به وبلاگ و دنيای باحال وبلاگها که حدود 4 ماهه بهش وارد شدم فکر ميکردم! يک نکته به ذهنم رسيد که بنظرم خيلی جالب بود. فهميدم که وبلاگ چيزی نيست جز "تفکر به سبک آنارشيستی"! يعنی تفکراتی که دربند هيچ قيد و قانونی نيستن، تفکراتی آزاد و رها که سخت ترين قوانين بازدارندهء جمهوری اسلامی هم نتونسته جلوشو بگيره! من وبلاگها رو دنيای بدون قانون ميدونم که اتفاقا همين بی قانونی و رهابودنشه که جوونای ايرانيو به خودش جذب کرده. جوونايی که چندين ساله با ابزار سکوت و تابلو ورود ممنوع ذهنشون مسدود شده!
خيلی دوست دارم نظر شما و همينطور وبلاگدارای ديگرو در اين مورد بدونم.
تو شبکهء جام جم، امروز يک برنامه ای بود با حضور يک آقايی که ظاهرا وکيل بين المللی بود و مشکلات حقوقی ايرانيان خارج از کشورو توضيح ميداد، مجريش هم خانوم صبوری معروف بود...
يک خانمی از سوئد زنگ زد و گفت من با شوهر خارجيم رفتيم تو مسجد کنسولگری ايران و آخوند مسجد عقدمون کرده، شهرداری شهرشون هم ازدواج اونارو ثبت کرده و حالا که بچه دار شدن، سفارت ايران گفته برای بچه هاتون گذرنامه و شناسنامهء ايرانی صادر نميکنيم، چون عقدتون برای بچه دار شدن نبوده!!!
و آقای وکيل هم گفت سفارت درست ميگه! چون حتی اگه تو ايران به مسجدی تشريف ببريد و حاج آقای معممی براتون خطبه بخونه، زن و شوهر ميشيد، اما اگه بچه دار بشيد، دادگاه بچتونو قبول نميکنه و جُرمه!!
به هرحال قانون جديدی بود که من خبر نداشتم، بايد سوئيس و فرانسه بيان از قانون اساسی ما پند بگيرن!
. . .
Friday, January 17, 2003
من دارم يک نظريه خيلی توپ تبيين ميکنم، فعلا فقط برای زندگی خودم! دنيای مجازی، البته اين دنيای مجازی رو هرگز با اينترنت اشتباه نگيريد. اينترنت تنها ابزار کوچکی از دنيای مجازيه منه!
. . .
دو سه روز پيش از سر چارراه يک فال حافظ خريدم. اومدم خونه و وقت نکردم بخونم تا امروز رو ميزم ديدمش. برداشتم و خوندم. خيلی شعر باحاليه!
من اين فالهای حافظو اگه به نفعم باشه قبول دارم! وگرنه ميگم قبول ندارم!! :) اما اينو خيلی قبول دارم:
کنار آب و پای بيد و طبع شعر و ياری خوش
معاشـر دلبری شيرين و سـاقی گلعذاری خوش
الا ای دولـتـی طـالـع کــه قـدر وقـت مـيـدانـی
گوارا بادت اين عشرت که داری روزگاری خوش
Thursday, January 16, 2003
بعضيا اصلا سرتاپاشون انرژيه! انرژی مثبت. اصلا حرف نميزننا، ولی انگار اصلا خدا اين بشرو فرستاده تا تو يکی در همين لحظه ازش انرژی بگيری. وقتايی پيداشون ميشه که پيش بينی نميکنی! از جاهايی سر و کلشون پيدا ميشه که نميتونی تصور کنی!
داشتم تلويزيون ميديدم، شبکه طپش (البته اصلش تپشه ولی خودشون ميگن طپش!) اميرقاسمی بود و مکايیز. داشتن در مورد زن و مرد صحبت ميکردن و خلقياتشون، يک خانم 29 ساله از ميسوری اومد رو خط و شروع کرد به نظر دادن! هيچ حرف مهمی نميزدا، فقط ميخنديد و ميخنديد. خنده های بلند و ممتد! همون خنده هايی که خيلی از ايرانيا به دختراشون ميگن اينجوری نخند، جلفه!
آقا انقدر انرژی گرفتم، انقده انرژی گرفتم که خدا ميدونه! اصلا سردردم که از صبح هم شروع شده بود خوب شد! خلاصه خيلی حال داد!
يک دوستيم دارم همينجوری ميخنده، هميشم ميگه من ميدونم، وقتی اينجوری ميخندم تو ناراحت ميشی!! در حاليکه از اين خنده هاش خيلی انرژی ميگيرم...
از وبلاگ سرزمين رويايی:
غيرت…..من امروز ميخواهم از ديوار بلند بي اعتمادي حرف بزنم.از يه ديوار بلند و قطور.از ديوار خطرناكي كه بين خواهر ها و برادرها و خانواده ها وجود داره.چرا اينجور شده؟ تا كي بايد اينجور باشه؟ ما ايراني ها عادت كرديم هميشه يجوري خودمون رو خر كنيم! سرمون رو بكنيم زير برف تا نه چيزي ببينيم نه چيزي بشنويم. ولي الان من مي خوام يه حقيقت رو براتون داد بزنم. تا اگه تا حالا خودتون رو به نفهمي زدين اينبار ديگه شانسي نداشته باشين.مي خوام بگم 90 درصد دختر و پسرهاي ايراني با هم دوست هستند.خواهر و برادرهاي شما هم جزء همين 90درصد هستند.چرا فكر ميكنين اينجور نيست؟اگه قبول ندارين فقط يكم زحمت بكشين و چشمهاتون رو باز كنين و از مغزتون خواهش كنيد كه يكم كار كنه و براتون تحليل انجام بده.شما خودتون توي يه فرهنگ بزرگ شديد، زير دست يه پدر مادر بوديد، نتيجه اين شده كه آقا پسر ما كف كرده! عاشق شده! يا با فلان دختر حرف ميزنه، تلفن ميكنه، چت ميكنه، زِر ميزنه، بيرون ميره و هزارتا بامبول ديگه در مياره.حالا تا نوبت به خواهر جنابعالي ميرسه همه چي بايكوته؟ خواهر جنابعالي مريم مقدس تشريف دارن؟ احساسات ندارن؟ مي فهمن؟!! كه دِ اگه فهم اينه كه ارتباط نباشه تو نفهمي كه ميري با يه دختر دوست ميشي؟ جنابعالي غريزه داري اشكال نداره ولي اون بدبخت از بتون آرمه ساخته شده؟ چرا خودتون رو به خواب ميزنين؟…….
ولي من امروز نيومدم تا شما رو به چهار ميخ بكشم بلكه فقط اومدم تا يه چيزي رو حاليتون كنم.
ارتباط نه جرمه و نه زشته.مخصوصاً براي دختر.اگر واقع بين باشي بايد بدوني كه خواهر شما هم احتمالاً با يكي دوسته.حرف ميزنه.رابطه داره.چرا شما بهش اجازه نمي دين كه باهاتون اين مسئله رو عنوان كنه؟ چرا شما كه ادعاي فهم دارين و ميگين تو جامعه بيشتر از يه دختر ول گشتين و چيز ميفهمين ، نبايد بدونين كه خواهرتون با كي دوسته؟ چه اشكال داره كه شما يا پدرتون با دوست پسر خواهرتون بره بيرون؟ بفهمين كه چطور آدميه. نظرتون رو به خواهرتون بگيد.اعلام كنيد اين فرد اين ايرادات رو از نظر شما داره.مسلماً دو تا همجنس بهتر همديگر رو ميشناسن.چرا نبايد خواهرتون جرئت كنه كه با شما صلاح و مشورت كنه؟بپرسه فلاني به من اين حرف رو زد، نظر تو چيه داداش؟ خبر مرگت مگه نميگي بيشتر ميفهمي؟پس چرا نبايد ازت كمك بگيره؟چرا نبايد بهت بگه داداش من دارم با فلاني ميرم فلان جا و در عوض از ترس خانواده چيزي نگه ولي بره همون جا ، اينبار بدونه اينكه كسي خبر ازش داشته باشه.اون از ترس و عدم درك شما ساكت ميشه.با پسر غريبه به ناكجا آباد ميره واسه اينكه اگه بگه تو ممكنه خفش كني!! ميره و بعد اون پسره چون كسي پشت سر دختر نيست راحت بهش تجاوز ميكنه و اون خفش ميكنه.مسؤل مرگ اين افرادي كه هر روز تو صفحه حوادث ميبينيد فقط شما هستيد. اون بايد به يكي اعتماد كنه اما چون كسي رو نميشناسه ممكنه راحت گول بخوره.بره تو يه خونه بعد 4 تا نره غول بيوفتند روش چون جرئت نكرده به تو
بگه: برادر ، من به ارتباط احتياج دارم. بايد با جنس مخالف آشنا بشم. من ميخوام موفقتر باشم.تو كه بيشتر تو جامعه هستي كمكم كن. مسؤل نابودي خيلي از اونها شما هستيد نه اون طفلهاي معصوم.اونها قرباني هاي اين تفكرات كثيف شما هستند.شماهايي كه برادري رو تو عربده كشي و تو سر زدن ميبينين.خيليهاتون اينقدر مرد نشدين كه واقعيت رو بپذيرين. اينقدر خواب تشريف داريد كه كور شدين.بذارين خواهرهاتون، دخترهاتون، بهتون نزديك بشن.بذارين باهاتون حرف بزنن.ببينين خواهرتون، دخترتون با كي دوسته.با دوستش آشنا بشين. دوست بشين. تو برنامه هاشون شركت كنين.اينجوري هيچكس نگاه چپ بهشون نمي اندازه. اينجوري اگه كسي قصد بازي دادن داشته باشه وقتي ميبينه پشت طرف كسي هست سريع ماستش رو كيسه ميكنه.الان بايد به شما گفت بي غيرت كه خواهرتون، دخترتون رو نميشناسين و نه اون موقع كه بالا سرش هستيد.هم كمكش ميكنين و هم مواظبش هستيد.مرد باشين. فكر كنين.اون بغير از شما كي رو داره؟ شما بايد الان بهش كمك كنين و كنارش باشين. وقتي كه از بين رفت برادريتون به درد عمه تون ميخوره. چشماتون رو باز كنين.تجربه در اختيار خواهرها و دخترانتون بذاريد.باهاش باشين.آزاديش اينجوري با شما حفظ ميشه و نه مخدوش. اون اينجوري بهتون افتخار ميكنه. اون به هر حال غريزه اينقدر بهش فشار مياره كه ارتباط برقرار كنه.واقع بين باشين . شما توي اين ارتباط كمك كنين بهتره يا اصلاً نباشين؟ چه اشكال داره شما محرم باشين. اگر نميتونين باشين دليلش فقط تفكرات پوچ و بي اساس و بچه گانه شماست كه باعث بدبختي خيلي ها شده. شما هيچوقت اجازه ندارين اونها رو محاكمه كنين چون متهم رديف اول خود شما هستيد…
در مباحث بعدي تعصب رو براتون ميگم.
. . .
Wednesday, January 15, 2003
من حدود 12 ساعته که تو کفم! تو کف تکنولژی! عجب سيستمی طراحی کرده اين آمريکای جهانخوار! ديشب يک گوشيه موبايل Motorola مدل Accompli A 6188 اومد دستم! کفم بريده! اين اصلا دکمه و کليد نداره! فقط با لمس انگشت (finger touch) روی مونيتورش کار ميکنه! آخــــــــــَـــــــــره گوشيه! طرف ميخواد بفروشه و فعلا يک هفته ای داده دستم باشه تا ببينم حال ميکنم باهاش يا نه، آخه اصلا مگه ميشه با اين حال نکرد؟! نميدونم بگيرم يا نه، ولی احتمالا ميگيرم!
اونا تو چه مرحله ای از پيشرفت هستن و ماها کجا! شرقيای امروز فقط بدرد مصرف کننده بودن ميخورن، مثل من! کسی اگه اطلاعاتی از اين مدل گوشی داره در اختيار منم بذاره اطلاعاتشو ببينم خوبه يا نه... آنتن دهيش هم بد نيست.
اين هم نتيجهء جستجوی تصويريش از Google.
. . .
Monday, January 13, 2003
ميدونيد دموكرات ترين كشور دنيا كجاست؟
آمريكا؟! نه بابا، مال اين حرفا نيست!
سوئيس؟! نخير، نگفتم كه قانوني ترين!
فرانسه؟! پس چرا مسلمونارو اينقدر اذيت ميكنه؟
اسرائيل؟! اروا عمش!
ژاپن؟! نه، اونا فقط خركارن!
جواب چيزي نيست جز هندوستان، كشور 1000 اديان! اين كشور سكولارترين كشور دنياس! يعني تاثير دين در حكومت تقريبا نزديك صفره! حتي تو آمريكا ميبينيم كه مشكلاتي براي فرقه هاي اقليت پيش مياد، حتي تو سوئيس و ... ولي تو هندوستان شما غيرممكنه كه فرمي يا پرسشنامه اي براي استخدام يا اقامت پر كنيد و توش نوشته باشه دينتون چيه! اين حكومت سكولاره! و اين حكومتو هرگز با حكومت فاشيستي "لائيك" اشتباه نگيريد! چون در لائيك يك تضاد عجيب بين حكومت و دين وجود داره! يعني اين دو هميشه با هم ميجنگن. مثل وضعيتي كه تو تركيس و همين چند روز پيش ارتش لائيك به حكومت جديد هشدار داد! اما در حكومت سكولار هيچ تضادي وجود نداره و همه آزادن بر اساس مذهب و فرقه خودشون آداب و سننشونو اجرا كنن و هيچ كس هم حق نداره جلوشونو بگيره.
و البته هيچ كشوري تا كنون نتونسته مثل هندوستان اين شيوهء حكومتيو اجرا كنه. من فكر ميكنم بهترين حكومت براي ايران سكولاريسمه. چون تو ايران بر خلاف بسياري از كشورهاي اسلامي تعصبات عميق مذهبي وجود نداره (عموم مردمو ميگم نه جماعت خاص) و اين حكومت ميتونه بسيار مثبت باشه.
اما صلاح مملكت خويش خسروان دانند (كه نميدانند!)
خوب! ظاهرا دوره ياس و نااميدي بنده رو به اتمامه! يك كمي از اون حالت افتضاح خارج شدم. اگر اتفاق ناخواسته اي روي نده (كه ميدونم روي نميده) همه چيز طبيعي خواهد شد. امسال خيلي كار دارم و وقت اينجور نااميديا رو ندارم.
از فردا هم براي مدت 10 روز نميام شركت و ميشينم مثل بچه هاي خوب سر درس و مشقم! ناسلامتي هفتهء ديگه امتحاناس و بنده هيچي نخوندم! البته خوبيه رشتهء من اينه كه اگه فقط تو كلاسا حضور داشته باشي، حداقل تا آخر ترم اطلاعات تو مغزت ميمونه و نياز به مطالعه مجدد نيست. دومين خوبيش هم اينه كه عاشقشم! چيكار كنم ديگه كار دله، دست من نيست! :)
در ضمن مثل ساير دانشجوهاي وبلاگ نويس نيستم كه بگم تو امتحانا نمينويسم يا كم مينويسم! اتفاقا خيلي زيادتر مينويسم چون بهرحال دردسرام بيشتره و در نتيجه بايد دلمو بيشتر خالي كنم سر اين وبلاگ بيچاره!
در ضمن اخباري از يكي دونفر آدم موثق شنيدم در مورد اين كه اتفاقات سياسي خاصي در مملكت عزيزمون (!) در حال رخ دادنه! پيشاپيش اگر مثبت بود تبريك، اگر منفي بود تسليت عرض ميكنم!! اصلا چه دليل داره دانشجو جماعت كار سياسي كنه؟! برو بشين خونه سر درس و مشقت تا فردا به درد اين مملكت بخوري! سياست نه نون ميشه واست نه آب!
يك كم هم از اين آنفولانزاي افغاني براتون بگم كه ويروسش مثل عمله هاي افغاني خركاره و مرگ نداره! بنده دو هفتس كه دارم با هزار نوع قرص و آمپول باهاش ميجنگم اما اون خركارتر از قبل مشغول فعاليته! تازه مجوز كار هم نداره! اين تازگيا تقاضاي سيتي زن شدن هم دارن ميدن! گفته بوديم اين آمريكا به افغانستان حمله كنه و آزاد بشه، كرزاي از اين ويروس افغانيا شايد دعوت كنه برن تو كشور خودشون ولي انگار اينجا آب و نون بيشتر گير مياد!
صحبت افغانستان شد، بد نيست اين خبر خوشو بهتون بدم كه سفارت افغانستان هم دلش براي دانشجوي ايراني سوخت و جواب نامشونو داد! به دانشجويان ايراني پيام داد كه: "ايام غم نخواهد ماند!"
تا شما باشيد ديگه به افغانيا نخنديد كه حالا با سر افراشته و سينه جلو اومده بهتون ميخندن و ميگن "اميدواريم از اين وضعيت راحت بشيد!"
خوب ديگه انگشتام درد گرفت بسكه با اين كيبُرد زد و خورد كرد! تا بعد، عزت زياد...
. . .
Saturday, January 11, 2003
وضعيت قرمزه! اينو لحظه اي فهميدم كه با خواهرم دعوام شد! وضعيت خيلي قرمزه! بايد يك كم مراعات كنم، لازمه كه كنترل امور را خودم به دست بگيرم! نميدونم از كي اينجور شد، مهم هم نيست كه از كي اينجوري شد. مهم اينه كه بايد از اين وضعيت خارج بشم. اصلا ايده آل نيست. يك اي ميل يك كم بهم اميد داد. اما خيلي موقتي بود... امتحانا هم كه داره شروع ميشه! خدا بخير كنه! معلوم نيست اين ترم معدلم چند بشه با اين وضعيت! كاش ميشد يك چند روزي فرار كرد. فرار از اين كثافت بازاري كه يك مشت آدم نفهم هر غلطي دلشون ميخواد ميكنن! فرار از اين لجنزاري كه رفتن و نموندن آسونه! فرار از اين پست نقطهء عالمي كه يك گله گوسفند بر همهء حيووناي جنگل حكومت ميكنن!
فرار به سكوت، فرار به تاريكي، فرار به دنج ترين انباري خونه هاي قديمي!
بعضي وقتا فرار خيلي خوبه، لذت بخشه...
. . .
با اينکه به شخص خاتمی خيلی ارادت دارم اما نميتونم ناراحتی خودم از خونسرديه ايشون را پنهون کنم! ميدونم قرار گرفتن در جايگاه رياست جمهوری فشارهايی داره که عقل من و خيليای ديگه بهش قد نميده اما به هرحال کوچکترين عکس العمل خاتمی الان ميتونه در ذهن مردم اونو از دار و دستهء حکومتگران جُدا کنه!
حالا که حيات نو رو بخاطر کاريکاتور 65 سال پيش تعطيل کردن، نوبت بهار رسيد و اتهام هميشگی "تبليغ عليه نظام" ! نظامی که به اين راحتی فقط با داشتن يک روزنامه یا حتی وبلاگ بشه عليهش اقدام کرد به هيچ دردی نميخوره!
کمی درايت، فراموش شده ترين نکته در حکومت فعلی ايرانه.
وقتی اکابر نرفته هارو دکتر خطاب کرديم و از بالا منبر برديمشون تو کاخ پادشاهی، نبايد جملهء عزيز نسين رو هم فراموش کنيم: "کار خودکرده مثل تُف سربالاست!"
خدا هم وقتی بشر را آفريد گفت تو اشرف مخلوقاتی! نگفت بعضياتون اشرف بقيه مخلوقاتن که! گفت از روح خودم در شما دميدم، نگفت از روح خودم تو بعضياتون دميدم! گفت شما نمايندگان من در زمينيد (خليفه الله) نگفت بعضياتون نمايندگان من رو زمينيد!
بقول حسين درخشان حالا بايد منتظر باشيم تا بعضيا که فرق کيبُرد رو با موس نميدونن چیه برامون تصميم بگيرن که کدوم سايتها رو ببينيم و کدومشونو نبينيم!
وقتايی که يادداشتهای مسعود بهنود و ميخونم خيلی اميدوار ميشم، فکر ميکنم نيازی به توصيف قلم سبز استاد نيست. اما اين وضعيتو که ميبينم ميگم يادداشتهای بهنود از چی صحبت ميکنه و از کجا؟! از خون جاری در رگهای سنگ؟!
سرماخوردگيم به طرز وحشتناکی برگشته سراغم! اعصابمم که ديگه چیزی ازش نگم خيلی بهتره! درحال حاضر با وضعيت روحی افتضاحم کنار اومدم و دارم تحملش ميکنم! چون کار ديگه يی نميشه کرد!
ديروز به لطف داروی مشترک سروش و زکریای رازی حالم بهتر شد!! اما امروز دوباره بدم!
خدا آخر عاقبت امتحانای پايان ترمو بخير کنه!
امروز يک نامه هم دريافت کردم، نامه ای که حالمو خوب کرد تا حدودی! اما به هرحال نگاه کردن به گذشتهء شيرين خيلی سخته! مخصوصا اگه امروزتو هم ببينی! بقول دوستی، شايد برای من بازگشت روزهای خوش گذشته يک آرزوی محال شده باشه! دارم با اين تفکر ميجنگم، ولی خوب بی نياز کمک هم نيستم...
ميدونم کی حالم خوب ميشه، وقتی که اينقدر شاکی بشم تا سر خدا داد بزنم و دعواش کنم! دعواش کنم بخاطر اين همه سختی و يکنواختی! اگه دعواش کنم فورا همه چيز خوب و طبيعی ميشه! بايد از ته دل يک چيزی ازش بخوام، چيزی که حالمو خوب کنه! الان هنوز داد نزدم، ولی کم کم اخمام داره میره تو همديگه، شايد تو يکی دو ماه آينده يک داد حسابی سرش بزنم...
خدا شده که شده! بايد هوای مارو هم داشته باشه يا نه؟
فرار؟! ميترسي؟! فرار كني درست ميشه؟! نشنوي صداش قطع ميشه؟! چشاتو ببندي يارو ميره پي كارش؟!
با توام! با خود خودت! كه سرتو كردي زير يك وجب برف و ميخواي نبينمت! مگه كورم؟! دست بردار از اين آرتيست بازيا! كاش وبلاگ ميزدي و منم ميتونستمم بخونم چي ميگه، چي تو دلته، چي ميخواي... اما فقط تو اين شانس يا شايدم بد شانسيو داري كه بياي و وبلاگ بخوني! بفهمي چي ميگم و از كي ميگم! امروز قاط قاطم! كسي دوروبرم نپيچه كه اعصاب ندارم! ديگه نمينويسم امروز! خيلي حالم افتضاحه....
كامپيوتر نو مبارك!
. . .
Thursday, January 09, 2003
ديديد دُعام گرفت! اما با تجربهء يک درد تازه! يادتونه ديروز در مورد روز جمعه و آرزوی روز هشتم صحبت کردم؟! ديشب ساعت 10 سر مبارک رو گذاشتم رو بالش تا بخوابم و صبح ساعت 6 از خواب پاشم... به فاصلهء نيمساعت گوش چپم نظريهء قديمی من با عنوان: "بدترين درد، دندان" را برد زير سوال! چنان دردی گرفت که بعد از چند دقيقه به سر و استخونا و حتی قلبم هم رسيد!! از درد ضجه ميزدم! مامانم 2 تا ديازپام 5 بهم داد ولی اصلا خوابم نبرد از درد!! تا حالا ديازپام نخورده بودم ولی ميگن فيلو از پا ميندازه اما از پس درد گوش من بر نيومد! خلاصه تا 5/5 صبح چشمام از بی خوابی و دهانم از درد باز! حدود ساعت 5/5 هم بالاخره خوابم برد و ساعت 9 پاشدم. اما درد همچنان ادامه داره، فردا بايد برم دکتر ببينم اين گوش مبارک چه نکته ناگفته ای را تو خودشون پنهون کردن!
دست مامانم درد نکنه، طفلک ديشب تا صبح بالا سرم بيدار نشسته بود و دستمال داغ ميکرد ميذاشت رو گوشم.
. . .
جارچي به لطف دوست خوب و مشهديم
اكسير، هميشه به اين وبلاگ لطف داره. بابت زحماتي كه كشيدي و خواهي كشيد ممنون.
كاش خدا روز هشتم را هم درست ميكرد! لااقل اونروز برام تعطيل بود! جمعه ها هم؟! آخه جمعه هم روز ساعت 6 از خواب پاشدنه؟! باز روزاي ديگه 6 و ربع پاميشم! ساعت 6 جمعه صبح كه سگو بزني از لونش نميره بيرون، بنده بايد عين سوپورا برم پي علم و كمالات!! صد سال سياش نميخوام اين علم و كمالات نصيبم بشه!
خدايا! چي ميشد اگه روز هشتمم درست ميكردي براي من بيچاره!
. . .
Wednesday, January 08, 2003
امشب وقتی ميخواستم از خونهء سروش بيام خونمون، حالم اصلا خوب نبود! اين خوب نبودن هم سابقه چندين روزه داره، يکجورايی روحم رفته تو خواب زمستونی! وقتی ميخواستم برگردم تصميم گرفتم يک کم روحمو قلقلک بدم و باهاش بازی کنم تا بلکه کمی سرحال بشه! رسيدم به اتوبان! برای اولين بار تو عمرم سرعت 175 کیلومترو تجربه کردم!! روحم کم کم از خواب پاشد! طفلی ترسيده بود، راستشو بخوايد خودم هم يک کمی پاهام سست شده بود! هيچی نمی گفت! فقط مرتب بهم نگاه ميکرد و سرشو مينداخت پايين! وقتی رسيديم تو دلش گفت: تو هم ديوونه ايا، بذار بخوابيم بابا! و دوباره خوابيد :((
ايـــن فقط 7 سالشه! خيلی حال کردم...
. . .
Monday, January 06, 2003
خيلي كيف كردم! براي چند ثانيه لذت مطلق تمام وجودم را فرا گرفت! از همه چيز بريدم و رفتم اون بالاها...
خيلي لذت بخشه وقتي يك نفرو خوشحال ميكني با يك خبر، و لذت بخش تر اينه كه يك پيرزن از ته دل بگه: "خدا خوشحالت كنه جوون"
و من تو اين چند روز مطمئنم خبر خيلي خوبي را ميشنوم! حالا ببينيد...
. . .
. . .
امروز خبر عجيبی شنيدم! در مورد گوشتهای آلوده و متهم رديف سوم اون... متهم رديف سوم اين پرونده آقاييه بنام عليقلی. حتما ايشون را ميشناسيد، مجری معروف و ريش پرفسوری برنامهء پخش 5، شبکه تهران! اين آقا از اولين کسايی بود که تو تلويزيون جنجال راه انداخت و گفت گوشتهای آلوده وارد کشور شده! و حالا اعتراف کرده که يکی ازشرکای اصلی در خريد گوشتهای آلوده خودش بوده!! و به نوشتهء روزنامهء ايران (البته اسم ايشونو نبرده) وقتی شرکای ديگش بهش گفتن چرا جنجال راه انداختی تو تلويزيون، گفته الان که کم کم داره اين ماجرا لو ميره، بايد خودمون (واردکنندگان) موضوعو اونجور که دلمون ميخواد منحرف کنيم!!!
ايشون از زمان لو رفتنش ديگه تو تلويزيون حاضر نشد و غيبش زد!
البته اين آقا هرگز بازداشت نشدن! و هفتهء گذشته برای يک سفر زيارتی به مشهد مقدس هم سفر کردن!
تا وقتی گنجی و باقی و اشکوری و آغاجری وجود دارن مسلما تو زندانها برای اين آقايون جايی وجود نداره!
Sunday, January 05, 2003
خوبه! يعني بده! چون متوجه شدم ظاهرا اين قالبي كه الان اينجا گذاشتم، براي 600*800 اصلا مناسب نيست! يعني مشكل داره و صفحه بزرگ ميشه!
درست ميشه اما بايد يك كم وقت گذاشت كه متاسفانه بنده در حال حاضر ندارم!
تصميم گرفته بودم وبلاگمو از وضعيت روزمره نويسي خارج كنم و كم كم بقول معروف كلاس كارو ببرم بالا! ولي الان با اين وضعيت افتضاحي كه دارم نميتونم ننويسم! آخه اگه اينجا ننويسم پس كجا بنويسم؟! گور باباي هرچي كلاسه! ميخوام يك كم بيكلاس بازي دربيارم! اگه نوشتن وضعيت روحي و اتفاقات روزمره جوات بازيه، ميخوام يك كم جوات بشم!
اين چند وقت بدلايل مختلف خستم! يعني داره از خستگي ميگذره! خوشبختانه هنوز نذاشتم به ركود و سكون برسه روحم، چون اگه ساكن بشه حالاحالاها نميشه از خواب بيدارش كرد!
تو محل كار يكجور، تو خونه يكجور، تو خودم يكجور ديگه! خلاصه همه جا و همه كس فعلا عليه من هستن، البته ميدونم موقتيه ولي به هرحال ناراحت كنندس! به طرز خفني دنبال يك مامن و استراحت گاه ميگردم كه از همه چي ببرم حتي واسهء چند ساعتي به هيچ چي فكر نكنم! گور باباي دانشگاه و امتحان و كار و شركت و همه!
وبلاگمو خيلي دوست دارم اما با اين حال حتي حوصلهء درست كردن قالبشم ندارم!
به هرحال اگه سرتونو درد آوردم شرمنده! داشت تو گلوم خفم ميكرد!
. . .
Saturday, January 04, 2003
وبلاگ ما هم مثل اين خانومای مدل مرتب تغيير قيافه ميده! رنگ زمينشو روشن کردم تا بهتر خونده بشه. عرض نوشته هامو هم افزايش دادم برای اينکه بتونم تصاوير را با سايز بزرگتری نشون بدم. تصاوير بزرگ مطمئنا کيفيت بهتری هم دارن...
تو اين دوروز که بعلت سرماخوردگی سرکار نرفتم، حدود 300 تصوير از مدلهای خيلی خيلی خيلی خوش صورت و احتمالا خوش سيرت (!) را برای وبلاگ آماده کردم، واقعا خوش بحالتون خواهد شد! نميدونم تو اون دنيا چجوری ميتونم تو چشم حاج آقای اين خانوما نگاه کنم! شرمنده ميشم والا!
من امروز برای چندمين بار متوالی در زندگيم نکتهء بسيار مهمیو کشف کردم!
و اون اينه که: پنی سيلين خيلی درد داره!! حتی 6.3.3!!
- حال ندارم!
* چته باز! بازم که داری از حال ندارم و خستم حرف ميزنی! اه! چقدر تو ناشکری!
- آخه چی بگم؟! از زندگی؟! از اميد؟! از پرواز؟! از کدومشون؟!
* احمق! هزاربار بهت گفتم، بازم ميگم! برو جوونايی رو ببين که خيلی از تو وضعشون بدتره! تو به خودت نگاه نکن! تو وضعت خيلی بهتر از حداقل 80 % جوونای ديگس!
- ميدونم! بخدا ميدونم! ولی چون 80% جوونا وضعشون از من بدتره، من بايد خفه خون بگيرم؟!
* نه! ولی غُر هم نزن! غُر الکی!
- بيخيال بابا! با تو بحث کردن فايده ای نداره! بيشتر خستم ميکنه! بيخيال شو...
. . .
Friday, January 03, 2003
از وبلاگ سرزمين رويايی:
اهميت نوازش در روابط زناشويي...
بودا در يكي از جلسات براي شاگردان خويش چنين گفت: من هيچ شكل،رايحه ، صدا ويا تماسي را مانند وجود يك زن سراغ ندارم كه بتواند اينچنين در يك مرد ايجاد هيجان كند.درواقع زماني كه ما چيزي را ميبوئيم فقط بيني ما آن را حس ميكند.اين وضعيت براي در كلام و ساير حواس نيز صادق است بجز حس لامسه…در تمام سطح پوست ما مراكز لامسه وجود دارند.وقتي مي گوييم كه كسي را با تمام وجود دوست داريم اغراق نكرده ايم چون در عشق هر نقطه از سطح بدن ما مركزي براي احساس لذت ميباشد.دليلي كه پيرمرد و پيرزنها اينهمه با علاقه يكديگر را نوازش ميكنند اين است كه آنها ضعف قدرت جنسي را براحتي با لامسه جبران ميكنند…حال با اين مقدمه مي خواهم مطلبي را برايتان روشن كنم…
آقايا ن متاسفانه بدليل عدم تربيت جنسي فكر ميكنند كه كشش جنسي يك مرحله دارد و آن هم دواي دردش رابطه جسمي ميباشد!!..آقايان بمحض اينكه گرايشي از همسرشان به سمت خود احساس كنند ميگويند: ..خب ديگه، الان وقتشه كه من نقش يك شوهر ايدآل رو بازي كنم!!!و شروع به رابطه جنسي ميكنند و بعد هم فكر ميكنند كه عجب شوهران كار درستي هستند كه اين همه به همسرانشان رسيدگي ميكنند!!نتيجه اينكه بدليل عدم استفاده درست از رابطه جنسي زن دچار يك نارضايتي پنهان مي شود.زيرا كه مانند كسي ميماند كه آب ميخورد ولي هنوز تشنه ميباشد..بايد بدانيد كه كشش جنسي مراحل دارد..مثلاً اگر آن را به 10 قسمت تقسيم كنيم از درجه 1 تا 6 يا 7 لازم نيست شما را رابطه جنسي داشته باشيد چون خواست زن نيست…ولي شما هر مرحله اي رو 10 تعبيير ميكنيد و ميگوييد :…خانم ، برو تا بريم!!!!!
چيزي كه بايد بدانيد اين است كه حس لامسه يكي از عوامليست كه براحتي نياز جنسي زن را بدون ايجاد رابطه در مراحل ابتدايي پاسخگو ميباشد…متاسفانه آقايان فكر ميكنند كه رابطه مانند چراغ برق است كه تا كليد آن را بزني همه جا روشن و غرق شادي شود و به محض خاموشي همواره براي روشن شدن آماده باشد!!..آقايان بايد بدانند كه اهميت لامسه براي همسرانتان خيلي بيشتر از ميكانيسم اقتران ميباشد.حتماً بايد كشش را در مراحل ابتدايي شناسايي كنيد و از تكنيك هاي مختلف براي ارضاي روحي و جسمي وي استفاده كنيد…از آن جمله من به تكنيك ماساژ دادن اشاره ميكنم…
ماساژ دادن اندام هاي بدن ضمن اينكه باعث بهتر بحركت در آمدن خون در بدن شده و خستگي را دفع ميكند از نظر روحي يك نوع قدرداني مرد را براي زن تداعي ميكند. و نيز امكان ارضا جسمي و روحي را در مراحل پايين كه منظور زن ايجاد رابطه نميباشد را داراست….زن به محض تماس دست يك مرد با خود احساس لذت و شعفي را در تمام بدن خود حس ميكند.ماساژ دادن و لمس كمر و نقاط بدن عموماً يك حالت خلصه روحي براي زن بوجود مي آورد كه اين حالت براحتي ارضا كننده روح وي ميباشد و ديگر نيازي نيست كه شما از رابطه فيزيكي استفاده كنيد و پدر خود و همسرتان را در آوريد…آخرش هم خسته و كوفته يواشكي فكر كنيد چرا ديگه لذتي نداره؟؟..انگار يه چيزي كمه؟؟!!
پس در لحظاتي كه در همسرتان احساس سبك كشش جنسي ميكنيد با ماساژ دادن وي را به آرامش برسانيد وانرژي خود را حفظ كنيد ضمن اينكه از بي اثر كردن رابطه جنسي با همسرتان جلوگيري كرده ايد…...
Wednesday, January 01, 2003
اين
Sharemation هم منو کشت!! يک روز کار ميکنه، روز بعد دوباره موتور ميسوزونه!
بخاطر تصاوير مجددا شرمندم!
بله، بالاخره جسارت علم به ساحت طبيعت انسان نيز کشيده شد! جسارتی که پايان نيست، بلکه آغازيست بر ساير حرکات. از شبيه سازی انسان صحبت ميکنم. مطمئنا اين حرکت عليرغم مخالفت يونسکو و سازمان ملل و هزاران هزار مرجع بين المللی ديگه گسترش پيدا ميکنه. نميدونم پدر يک همچين نوزادايی کی ميشه؟! دکترها؟! نميدونم اين نوزاد بايد به کی شبيه بشه؟! بنظر من مبهم ترين اتفاق سال 2002 همين شبيه سازی انسان بود! در آخرين روزهای سال 2002 بيش از 2002 سوال فقط برای من ايجاد شد!! آيا علم ميتونه روح آدما رو هم تسخير کنه؟! ميتونيم برای کسی که مُرده و ما دوستش داشتيم بريم از آزمايشگاه (شايدم از بقالی) يک روح جوون و تازه بگيريم؟!
اگر سهراب سپهری دوباره ميپرسيد "دل خوش سيری چند؟" يارو احتمالا بهش ميگفت چه مارکی ميخوای؟ سونی؟ پاناسونيک؟ جی وی سی؟ ايرانيشم داريم با 2 سال خدمات بعد از فروش!! البته ايرانياش اسمش ايرانيه! مونتاژ شده از کره جنوبيه!! و سهراب سپهری تو کف سوالی که پرسيده بود ميموند...
اينا تونستن يک جسم را بسازن، اما خيلی از ماها قرنهاست تفکرمون شبيه سازی شدس! تو همين ايران چند ساله که فيلسوفی ظهور نکرده؟! اگر فارابی را آخريش درنظر بگيريم، ميشه 400 سال! 400 ساله که داريم فکر مونتاژ ميکنيم! فکری شبيه سازی شده...
شرم آوره! تاسف انگيزه! ناراحت کنندس! اشک آوره!
اما تامل برانگيزه، تامل به اينکه کی هستيم و چگونه هستيم! تامل به اينکه چه کسی به فريادمون ميرسه؟! تامل به اينکه کی جوابمونو ميده؟! تامل بر اينکه اقتصاد تو دنيای امروز چقدر مهمه! و تامل بر اينکه چگونه سوختيم...
خواهش ميکنم کامل بخونيدش.
دو تا دختر و پسر را ديدم که عاشقانه در کنار هم راه ميرفتن و دستاشونو تو دست همديگه گره زده بودن! رفتم توشون! تو وجودشون، اصلا با هم حرف نميزدن اما لبخند رو لباشون همه چيو ميگفت! همه چی... يک لحظه ديدم دستاشون از هم جدا شد و پسر شروع کرد با حرکت دست با دختر حرف زدن! و دختر هم با دستاش جوابشو داد! نميدونم پسره لال بود يا دختره يا هردوشون! اما خيلی ارتباط قشنگی بود، چشم تو چشم! يعنی هم کلامی که از دستان طرف بيرون ميومد را ميفهميدن، هم کلامی که از چشمان معشوق در ميومد! خيلی لذت بردم، تا چند ساعتی محو همون ديدار بودم.
امروز بشدت سرما خوردم! بنابراين توفيق اجباری نصيبم شد که استراحت کنم و نرم سرکار. يک هفته ای ميشه که يک جورايی حال و حوصلهء نوشتن ندارم. اما ديشب وقتی برای کاری رفته بودم بيرون، ساعت 10 که رسيدم خونه سرتا پا تشنهء نوشتن بودم! اما تا رسيدم خونه از فرط خستگی و همچنين سرفه های پيش از سرماخوردگی ترجيح دادم بخوابم... امروز دوست دارم همهء اونايی که ديروز تو ذهنم بود را پياده کنم.
. . .
بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم...