| ||
|
Wednesday, September 10, 2003
هر چی فکر کردم بلکه جملات زيبايی رو بتونم ترکیب کنم و بنويسم عاجزم، حداقل امشب عاجزم! پس به همين بسنده ميکنم:
Tuesday, September 09, 2003
ماهها پيش وقتی شوق ديدار در وجودم جرقه زد، گمان ميکردم بهانه ای بيش نيست، گمان ميکردم خيال است، توهم است و يا هر چيز ديگر. کم کم پی بردم آنچه را که توهم می انديشيدم، ايمانيست قوی که سبب تحرک ميشود. ايمانيست که اعتقاداتش هر يک انفجاری را به بند ميکشد.
Monday, September 08, 2003
شب زيباييست، هرچند مسکنها بر سردرد بی امانم ناتوانند. کار تمام شد، تسويه حسابهای مالی صورت گرفت، اما روحمو هرکار ميکنم نه تسويه ميشه و نه تصفيه! هنوز دلم تو اتاق کارمه، سرظهر تو دلم از همکارا ميپرسم امروز نهار چيه؟! ساعت 5 که ميشه ميپرسم کی امروز اضافه کار ميمونه؟! پاک غريب شدم! البته همکاران تنهايم نميگذارند، با سرزدن به وبلاگ!
Sunday, September 07, 2003
از هيچ كس به جز خدا نميترسم!عجب جملهء مسخريه ايه اين جمله! من خودم نظرم اينه كه اگه قرار باشه از يكنفر نترسم اون يكنفر خداست! كاملا هم منطقيه، از آدميزاد ظالم، بي كله، بي انصاف، بي رحم، خشن و سفاك ميترسم نه از خدايي كه معتقدم عد داره، معتقدم بخشندس و هزار صفت خوب ديگه. البته اگر به برادران مسلمان (از نوع اسلام امروزين) باشه ميگن خشمگين تر و بيرحم تر و خشن تر از خدا كسي نيست! بي خيال خامشون اينجوري ميگن كه من نوعي از ترسم كار بد نكنم!
Friday, September 05, 2003
داستان بی نقطه
عقربه ها بی امان پی هم ميدويدند، مرد انديشيد که چرا چنين سرسختانه پی همند اما بی تفاوت از کنار هم ميگذرند، ناگهان عقربه ها به عکس دويدند، يک دقيقه عقب رفتند، يکساعت، يکروز، يکسال، ده سال، سی سال عقب رفتند، صورت جوانک گل انداخته بود، خجالت نمادی واضحتر از صورت جوانک به نمايش نگذاشته بود، جوانک با سری افکنده، توام با خواهشی لبريز از عشق پرسيد: ميای با هم برای هميشه زير يک سقف که اسمش آسمونه، کنار يک موهبت که اسمش عشقه، با هم و با هم زندگی کنيم؟! دخترک سرخ شد، حدس ميزد جوانک اين سوالو ازش بپرسه اما انديشيد که فقط 16 سال سن داره، اما باز انديشيد که 16 سال هم کم نيست، ميشه تصميم گرفت و يک زندگی عاشقانهء موفق را برای حتی شده يکروز تجربه کنه، سرخی صورتش با عرق سرد هم آغوش شد، زيباتر از هميشه شده بود، پاسخ داد، اما نه آری گفت و نه خير، پاسخ داد: دوستت دارم، جوانک دريافت نخستين انسانيست که خداوند بال پرواز به او هديه داده، و کمتر از چند ماه بعد همديگر را يافتند در آغوش هم، دخترک دختر نبود، بانويی بود متاهل، و جوانک پسر نبود، مردی بود که بار ساختن زندگی مشترک را بر دوش حس ميکرد، زمان گذشت و گذشت و اکنون شد، مرد همچنان به عقربه های ساعت مينگريست، همچنان در پی هم ميدويدند اما بی حسی خاص از کنار هم ميگذشتند، نگاه را از عقربه های ساعت برداشت، سمت راستش را ديد، معصوميت هنوز در چشمان همسرش موجود بود، اما نفسی در سينهء همسر يافت نميشد، همسر فقط يک يادگار بجا گذاشته بود: هيچ وقت مرا درک نکردی، مرد باز نگاهی به ساعت انداخت و باز انديشيد: عقربه های ساعت هماره پی هم ميدوند اما بی تفاوت از کنار هم ميگذرند! |